جدول جو
جدول جو

معنی مو باف - جستجوی لغت در جدول جو

مو باف
بندی که بوسیله آن موها را بافند، مو بند
تصویری از مو باف
تصویر مو باف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از من باب
تصویر من باب
ازبابت، از جهت مثلاً من باب مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موشکاف
تصویر موشکاف
شخص باریک بین که در امری دقت و باریک بینی کند، باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
دوپود. ثوب منیّر و آن قسمی پارچه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنکه موها را به هم ببافد، زن که موی سر خود یا دیگری را ببافد، موی بند، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به موباف شود،
بندی که به وسیلۀ آن موها را بافند: سفّه، موی باف و موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بافندۀ مو، کسی که از موهای تاب داده، فرش، جوال، و مانند آن ببافد،
بندی که بدان موها را بافند، موبند، (ناظم الاطباء)، آنچه که از آن زنان موی بندند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مبار، دلمۀ مونبار، حسیبک، حسیب الملوک، حسرهالملوک، حسیب بزغاله، مونبار، بریان الفقراء، در قدیم دلمه ای بوده است که از قیمۀ ریزۀ گوشت و برنج پخته پر می کرده اند، (از یادداشت مؤلف) :
عدس و باقلی و سیر و پیاز و زیتون
در پیش نان چراک است و مقیل و مومبار،
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(مومْ)
منبار. مومبار. نوعی طلمه یا دلمه که از قیمه ریزه و برنج پر کنند و آن را حسرهالملوک نیز می نامیده اند. حسیب. حسیبک. حسیب الملوک. جنبل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منبار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ / هَِ)
جمع واژۀ موهبه. جمع واژۀ موهبت. (یادداشت مؤلف). رجوع به موهبه و موهبت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
موی شکاف. موشکافنده. شکافندۀ مو. که سخت تیز است به حدی که موی را می شکافد. کنایه از برندگی بسیار دم و حد چیزی برنده چون شمشیر و کارد و غیره:
پیکان تیرمه سپر موشکاف او
چون موی سر فروزند از فرق فرقدان.
خواجوی کرمانی.
، دقیق و بادقت و نکته سنج و آن که با دقت بسیار کار می کند. (ناظم الاطباء). نهایت هوشیار در کارها. کسی که کارها را به کمال دقت و هوشیاری سرانجام دهد. (یادداشت مؤلف) :
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین.
وحشی بافقی.
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا بر بادپیمایی.
صائب تبریزی (از آنندراج).
مانده در عقدۀ حیرت نفس موی شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به موشکافی و مو شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
رسواییها. (منتهی الارب). جمع واژۀ موئبه. (یادداشت مؤلف). رجوع به موئبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نخ ریس. نخ بافنده. نخاخ
لغت نامه دهخدا
(جِ)
جمع واژۀ موجبه. اسباب. (ناظم الاطباء). علل. علتها. سببها. عوامل. بواعث. باعثها: دولت باید موجبات آسایش ملت را فراهم کند
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
لقب ملک عمرو بن تبع پادشاه حمیر. (از مجمل التواریخ و القصص ص 165) : او را ذوالاعوار و موثبان خواندندش. بمعنی آنکه بر وثاب بودی و به لفظ حمیر فراش را وثاب خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 165). و رجوع به عمرو بن تبع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
آن که درنگی می کند در پیکار و جهاد. (ناظم الاطباء). پادشاهی که نشیند و غزا نکند. (آنندراج). ای انه لایزال قاعداً علی الوثاب. (منتهی الارب). پادشاهی که همواره بر تخت استراحت نشیند و غزا نکند. (ناظم الاطباء). آنکه بر وثاب باشد (وثاب به لفظ حمیر فراش را گویند). (از مجمل التواریخ و القصص ص 165)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخ باف
تصویر نخ باف
آنکه نخ ریسدنخ بافنده نخ ریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موی صاف
تصویر موی صاف
فرخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بمو
تصویر مو بمو
در کمال دقت دقیقا: (دستورهای شما را مو بمو عمل کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که موها را آرایش کند، خدمتکار زن، شریطه ای که بوسیله آن موها را بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بور
تصویر مو بور
کسی که دارای موهای بور است بلوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بیز
تصویر مو بیز
غربال با سوراخهای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو تاب
تصویر مو تاب
کسی که ریسمان مویین تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو دار
تصویر مو دار
هندی استبرک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو شکاف
تصویر مو شکاف
آنکه با دقت بسیار کار کند: دقیق باریک بین: (عاجز از موی میانت مردمان مو شکاف مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین) (وحشی. چا. امیر کبیر. 250)
فرهنگ لغت هوشیار
از در به راستا (تعبیر قیدی) ازباب از جهت (باضافه آید) : من باب مثال میگویم
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیاده یا سواره با گاو (ورزاو) مبارزه کند و او را ببازی گیرد، کولی قره چی غریب اشمار. آنکه با گوی و چوگان بازی کند، بازیگری که چند عدد گوی رنگارنگ در دست گیرد و آنها را یک یک بر هوا اندازد و گیرد، روز نوزدهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کش باف
تصویر کش باف
آنکه پارچه کش بافد، پارچه ای که تواء م با کش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجبات
تصویر موجبات
جمع موجبه، شوندان کیودان جمع موجبه (موجب) اسباب علل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجبات
تصویر موجبات
زمینه ها، بایسته ها
فرهنگ واژه فارسی سره
باریک بین، دقیق، نازک بین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنایه از: شناگر ماهر، آب باز
فرهنگ گویش مازندرانی
تره بار
فرهنگ گویش مازندرانی